یادداشت های یک طلبه

سه شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۱۲ ق.ظ

قسمت هشتم مستند حیفا


حیفا-8

😞 کارم باهاش تموم شد... چند دقیقه ای خوابم برد... خبری از خشم و نفرتم نبود... دیدم حفصه لباسش را پوشیده و دراز کشیده... نمیدونم اونشب چرا و چطوری گذشت؟ احساس پیروزی نمیکردم... آثار شکست را در قیافه و حالات حفصه نمیدیدم.. مصمم تر از این حرفها بود...😁

👔 پاشدم لباسمو پوشیدم و وقتی میخواستم از اون سلول خارج بشم، با صدای نازک و نیمه جانش گفت: بهتره دیگه چندان بهم توجه نکنی و سرت گرم کارت باشه. مثل بقیه شکنجه ام کن و باهام هرجور دوس داری رفتار کن اما حواست باشه که موقع تقسیم، سلول من را کنار سلول های  اعضای عراقی و افغانی القاعده بندازی. برو... گورت را گم کن سیدی!!

👁 برگشتم و دقیق تر نگاش کردم. بهش نزدیک شدم. سرم را آوردم نزدیک صورتش. قبل از اینکه چیزی بگم، فورا گفت: دیگه هم اینقدر خودتت را به زندانی که دست و پاهاش بسته نیست و ممکنه هر کاری بکنه، نزدیک نکن‼️

😒 بهش گفتم: تو کی هستی عوضی؟ کارت چیه آشغال❓❓

💀 گفت: مهم نیست که من کی هستم! مهم اینه که دیشب به جای اینکه سگ های حیاط بغلی بهم تجاوز کنند، مهمون فرمانده ارشد ابوغریب بودم‼️‼️

😱 تازه فهمیدم که اون از نقشه من پی برده بوده! چون قصد داشتم بندازمش جلوی سگ های آموزش دیده آمریکایی! اما اون با حرفها و مدیریتی که اون شب به خرج داد، جوری روی اعصابم کار کرد که به جای سگ ها، من پیشش بودم‼️

خیلی حساب شده رفتار کرده بود! بهش گفتم: چطوری فهمیدی؟

👈 گفت: از صدای زوزه سگ ها... من جنس صدای زوزه سگ ها و گرگ ها را حفظم و باهاشون زندگی کردم... و اینکه میدونستم هرچی داشتید امروز رو کرده اید به جز شکنجه با حیوانات! حالا تا کسی نیومده و ندیده، قلاده را ببند دور گردنم و به اتاق قبلی برم گردون که کار دارم! ...

⭕️ اون روز هم گذشت و من بیشتر به اون دختر فکر میکردم و باید جوری جلوه میدادم که انگار واسم مهم نیست و حواسم پیشش نیست. مثل همه شکنجه میشد... مثل همه نشست و برخواست میکرد... مثل همه حرف میزد و یا اظهار ترس میکرد... خلاصه مثلا هیچی در رفتارش از بقیه تمایز نداشت چون حرفه ای رفتار میکرد اما واسه من که میدونستم چه جانوری هست و چقدر کارکشته است سخت بود. نمیتونستم بهش دقت نکنم اما میدونستم که دُمش به بدکسانی وصل هست و نباید پا روی دُمش بذارم.

⭕️ تا اینکه چند روز گذشت و باید طبق قانون اونجا از بند عمومی خارج میشد و تقسیمش می کردیم. لیست اولیه به دستم رسید. باید پاراف میکردم تا در دستور کار قرار بگیره. وقتی به اون لیست نگاه میکردم، اصلا چشمم بقیه اسم ها را نمیدید. فقط چشمم دنبال اسم حفصه میگشت! با چشمم از بالا به طرف پایین که اومدم، اسم حفصه را دیدم. به شماره طبقه و بندش نگاه انداختم. دیدم در کنار زندانیان منسوب به القاعده قرار گرفته! تعجب کردم! با لحن خیلی عادی پرسیدم: این چرا اسمش با ایناست؟ بهم گفتن: ناظر آمریکایی که دیروز برای دو ساعت به اینجا اومده بود اینجوری تقسیم کرده.

😳 فهمیدم که آره. خبرای زیادی هست که باید منتظر بود و دید و شنید. میدونستم تب و تاب های زیادی در راه داریم مخصوصا اینکه داریم طعمه تن و گوشت یک دختر 24-25 ساله را جلوی سگ های افغان و عرب القاعده مینداختیم! بارها در مصاحبه هام درباره زندانیان القاعده در ابوغریب گفتم که: غیر پیش بینی ترین زندانی ها که در عین داشتن ظاهری مسلمان و حتی مثلا متشرع، اما با خون وضو میگیرند و با خون افطار میکنند القاعده ای ها هستند!😡

⭕️ با قرار گرفتن حفصه در کنار زندانیان القاعده، نمیدونستم چرا من داشتم به جای حفصه میترسیدم❓‼️
 دو دلیل داشت: یکی اینکه خیلی کم پیش میومد که زندانی زن را در کنار چندین مرد جنگی زندانی قرار بدیم. دوم اینکه بعضی از القاعده ای ها مبتلا به بیماری های بسیار خطرناک و واگیردار مثل حاری و ایدز بودند...😱
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه



نوشته شده توسط محمد مهدی AB
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

قسمت هشتم مستند حیفا

سه شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۱۲ ق.ظ


حیفا-8

😞 کارم باهاش تموم شد... چند دقیقه ای خوابم برد... خبری از خشم و نفرتم نبود... دیدم حفصه لباسش را پوشیده و دراز کشیده... نمیدونم اونشب چرا و چطوری گذشت؟ احساس پیروزی نمیکردم... آثار شکست را در قیافه و حالات حفصه نمیدیدم.. مصمم تر از این حرفها بود...😁

👔 پاشدم لباسمو پوشیدم و وقتی میخواستم از اون سلول خارج بشم، با صدای نازک و نیمه جانش گفت: بهتره دیگه چندان بهم توجه نکنی و سرت گرم کارت باشه. مثل بقیه شکنجه ام کن و باهام هرجور دوس داری رفتار کن اما حواست باشه که موقع تقسیم، سلول من را کنار سلول های  اعضای عراقی و افغانی القاعده بندازی. برو... گورت را گم کن سیدی!!

👁 برگشتم و دقیق تر نگاش کردم. بهش نزدیک شدم. سرم را آوردم نزدیک صورتش. قبل از اینکه چیزی بگم، فورا گفت: دیگه هم اینقدر خودتت را به زندانی که دست و پاهاش بسته نیست و ممکنه هر کاری بکنه، نزدیک نکن‼️

😒 بهش گفتم: تو کی هستی عوضی؟ کارت چیه آشغال❓❓

💀 گفت: مهم نیست که من کی هستم! مهم اینه که دیشب به جای اینکه سگ های حیاط بغلی بهم تجاوز کنند، مهمون فرمانده ارشد ابوغریب بودم‼️‼️

😱 تازه فهمیدم که اون از نقشه من پی برده بوده! چون قصد داشتم بندازمش جلوی سگ های آموزش دیده آمریکایی! اما اون با حرفها و مدیریتی که اون شب به خرج داد، جوری روی اعصابم کار کرد که به جای سگ ها، من پیشش بودم‼️

خیلی حساب شده رفتار کرده بود! بهش گفتم: چطوری فهمیدی؟

👈 گفت: از صدای زوزه سگ ها... من جنس صدای زوزه سگ ها و گرگ ها را حفظم و باهاشون زندگی کردم... و اینکه میدونستم هرچی داشتید امروز رو کرده اید به جز شکنجه با حیوانات! حالا تا کسی نیومده و ندیده، قلاده را ببند دور گردنم و به اتاق قبلی برم گردون که کار دارم! ...

⭕️ اون روز هم گذشت و من بیشتر به اون دختر فکر میکردم و باید جوری جلوه میدادم که انگار واسم مهم نیست و حواسم پیشش نیست. مثل همه شکنجه میشد... مثل همه نشست و برخواست میکرد... مثل همه حرف میزد و یا اظهار ترس میکرد... خلاصه مثلا هیچی در رفتارش از بقیه تمایز نداشت چون حرفه ای رفتار میکرد اما واسه من که میدونستم چه جانوری هست و چقدر کارکشته است سخت بود. نمیتونستم بهش دقت نکنم اما میدونستم که دُمش به بدکسانی وصل هست و نباید پا روی دُمش بذارم.

⭕️ تا اینکه چند روز گذشت و باید طبق قانون اونجا از بند عمومی خارج میشد و تقسیمش می کردیم. لیست اولیه به دستم رسید. باید پاراف میکردم تا در دستور کار قرار بگیره. وقتی به اون لیست نگاه میکردم، اصلا چشمم بقیه اسم ها را نمیدید. فقط چشمم دنبال اسم حفصه میگشت! با چشمم از بالا به طرف پایین که اومدم، اسم حفصه را دیدم. به شماره طبقه و بندش نگاه انداختم. دیدم در کنار زندانیان منسوب به القاعده قرار گرفته! تعجب کردم! با لحن خیلی عادی پرسیدم: این چرا اسمش با ایناست؟ بهم گفتن: ناظر آمریکایی که دیروز برای دو ساعت به اینجا اومده بود اینجوری تقسیم کرده.

😳 فهمیدم که آره. خبرای زیادی هست که باید منتظر بود و دید و شنید. میدونستم تب و تاب های زیادی در راه داریم مخصوصا اینکه داریم طعمه تن و گوشت یک دختر 24-25 ساله را جلوی سگ های افغان و عرب القاعده مینداختیم! بارها در مصاحبه هام درباره زندانیان القاعده در ابوغریب گفتم که: غیر پیش بینی ترین زندانی ها که در عین داشتن ظاهری مسلمان و حتی مثلا متشرع، اما با خون وضو میگیرند و با خون افطار میکنند القاعده ای ها هستند!😡

⭕️ با قرار گرفتن حفصه در کنار زندانیان القاعده، نمیدونستم چرا من داشتم به جای حفصه میترسیدم❓‼️
 دو دلیل داشت: یکی اینکه خیلی کم پیش میومد که زندانی زن را در کنار چندین مرد جنگی زندانی قرار بدیم. دوم اینکه بعضی از القاعده ای ها مبتلا به بیماری های بسیار خطرناک و واگیردار مثل حاری و ایدز بودند...😱
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۴/۱۵
محمد مهدی AB

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی