۹ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است


حیفا-15

🔵 کلید واژه حیفا و حفصه و ضمائر غایبی که بکار برده بود و دلالت بر حفصه یا همون حیفا میکرد حدودا 770 مرتبه در اسناد و مدارک لب تاپ یعکوف به چشم می خورد! شاید دیگه کاملترین پورتالی بود که میشد از مجموعه اطلاعات و اسناد موجود از اون دو ماه در ابوغریب درباره حیفا از لب تاپ این و اون پیدا کرد.

🔴 بخشی از نامه ها و اطلاعات آماری مربوط به ماموریت های ویژه الرمادی و الانبار را با رمز نگاری کار کرده بود. رمز گشایی و مرتب کردن این اطلاعات بکر و نامرتب، تازه اول مصیبت ما بود و گرنه حدود 60 درصد دیگرش را راحت میتونستیم ترجمه و بررسی کنیم. ما محتوای آموزشی مربوط به رمزگشایی و رمزنگاری تا 15 ماه گذشته اش که در اداره متساوا تدریس میشد مطلع بودیم و از فنون رمز گشایی این 15 ماه اخیر هیچ دانشی در اختیارمون نبود.

⚫️ دم دمای ایام البیض ماه رجب شده بود. قرار گذاشتیم که همه متوسل بشیم به امیرالمومنین علیه السلام. همه مون قرار گذاشتیم در سه تا مسجد معتکف بشیم و 10هزار تا صلوات بفرستیم تا به قول علامه طباطبایی، سیل صلوات راه بیفته و به برکت ذکر شریف صلوات راه باز بشه. مسجد گوهرشاد مشهد و مسجد جامع بیروت و مسجد امیرالمومنین جولان.

🔵 قبل از اعمال ام داوود در روز سوم اعتکاف بود که دیدم یکی از بچه ها سه بار به گوشیم زنگ زده اما من متوجه نشدم. میخواستم برم دعا اما دلم طاقت نیاورد و تا میخواستم تماس بگیرم خودش زنگ زد. خیلی صداش گرفته بود و میلرزید. فقط یه جمله گفت و قطع کرد: «محمد! همین امشب ایمیل سومت را چک کن! مسئله رمزگشا حل شد. اما اگر تا ساعت 23 امشب به ایمیلت مراجعه نکنی، ایمیلی که برات فرستادم خود به خود پاک میشه! چون مجبور شدم روی تایمر امنیتی بذارم!» این کسی نبود جز شهید مهدی فطرس که در سال 1391 به درجه رفیع شهادت نائل شد.

🔴 اینقدر به وجد اومده بودم که همون جا سجده شکر کردم و خودم تمام اعمال ام داوود را زودتر از بقیه انجام دادم. اما باید تا غروب صبر میکردم بعد از مسجد خارج میشدم. چون اگر قبل از روز سوم از مسجد خارج میشدم کفاره و جبران به گردنم می افتاد. تا غروب صبر کردم. نماز جماعت را خوندیم و با یه دونه خرما افطار کردم. اما وقتی میخواستم مسجد را ترک کنم، دیدم صدای جیغ و داد و فریاد اومد و همه شروع به دویدن کردند! در دستشویی و در گوشه چپ صحن مسجد دو تا جنازه افتاده بود که معلوم بود یکی با ضربات و دیگری با سوراخ نازکی که در گردنش ایجاد شده بود و مختصر خونی هم اومده بود کشته شده بودند! بعدا معلوم شد که اولی از شیعیان ترکیه و دومی هم از فلسطین به اینجا برای اعتکاف اومده بودند.

⚫️ باید سریعا و بدون جلب توجه، مسجد را ترک میکردم چون یه حسی بهم میگفت که احتمالا یکی از اهدافشون من بودم. به خاطر اینکه جای نشستن اون فلسطینی که با تک تیرانداز سوزنی شهید شده بود در دو متری همونجایی بود که من نشسته بودم و اعمال به جا آورده بودم و متوجه شهادت این بنده خدا نشدم!

🔵 خوابگاه نرفتم. با خانمم هم تماس نگرفتم و اون شب را در خیابان های بیروت تا صبح سر کردم تا مطمئن بشم کسی دنبالم نیست.
دم دمای صبح که به خوابگاه رسیدم، با اینکه داشت چشمام از خستگی و بی خوابی میسوخت، مستقیما رفتم سراغ سیستمم و ایمیل سومم را باز کردم. اما هیچی ندیدم. حتی سطل زباله اش را هم چک کردم اما چیزی نبود! خیلی تعجب کردم! مهدی فطرس بهم گفته بود که رمزگشا را فرستاده به ایمیل سومم. اما هیچی نفرستاده که! به گوشیش تماس گرفتم. میگفت: شماره مورد نظر ثبت نشده است! این ینی برای مهدی اتفاقی افتاده که گوشیش داره این پیام را میده‼️‼️

😔 سریع سراغ گوشی خودم رفتم. دوباره مکالمه ام را با مهدی فطرس چک کردم. فایل مکالمه را که ضبط شده بود دوباره با دقت گوش دادم. اما ... خدای من... مهدی گفته بود که روی تایمر امنیتی گذاشته و تا ساعت 23 بیشتر زمان نداشتم و باید تا اون موقع میخوندم... یا امام حسین... یا ابالفضل العباس... پیام حذف شده... پیام حذف شده و دوباره رمز گشا را از دست دادم‼️‼️

ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه

@Mohamadrezahadadpour

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۵ ، ۱۴:۰۳
محمد مهدی AB

حیفا-14

🔴 کارش واقعا معرکه بود... شهید حسن القیس در طول مدت ارتباطش با تامار، حداقل لب تاپ 18 نفر از جاسوسان و ماموران زبده موساد و اداره های مختلف موساد مخصوصا ماموران زبده اداره متساوا (همان اداره ای که این چهار دختر در آنجا آموزش دیده و استخدام شده بودند) را هک کرد و اطلاعات جالب توجهی در اختیار حزب الله قرار داد.

🔴 اما برای ما از همه چیز مهم تر، حیفا بود. به اطلاعات خوبی از طریق شهید حسن القیس درباره حیفا رسیدیم. تا ابوغریب سر نخ حیفا را داشتیم. اما از اون دو ماه که در ابوغریب فقط جاسوسان و ماموران تیم شکنجه موساد در ابوغریب بودند هیچ چی نمیدونستیم تا اینکه به اطلاعات سیستم مامور کار کشته ای به نام «یعکوف» رسیدیم که دارای فایل های متعددی بود که از طرح جاسوسی «پریسم» گرفته تا آمار «10 مرکز بزرگ اطلاعات و امنیت دنیا» را از درون رصد میکرد!!!

🔴 هیچ راه نفوذی به شخصیت و خلوت یعکوف کار کشته موساد نداشتیم. تنها زندگی میکرد و هر از گاهی هم با تامار همبستر میشد و نیازش را برطرف میکرد و خلاصه تنهایی مرموزی داشت و تنها کسی که میتونست به آپارتمان شخصیش ورود پیدا کنه تامار بود. اما دیگه تامار به درد ما نمیخورد و ما باید خودمون یه جوری به محل زندگی یعکوف نفوذ میکردیم. چون اینقدر حرفه ای بود که هر از دو بار خلوت با تامار، جاش را عوض میکرد و جای دیگری با تامار قرار میگذاشت و دسترسی شهید حسن القیس با تامار و سیستم یعکوف محدود میشد.

🔴نشستیم و فکر کردیم و حدود دو ماه رفت و آمدش توسط بچه ها رصد شد. تا اینکه دو تا نکته درباره اش نظرمون را جلب کرد. فهمیدیم که اولا دیر به دیر سطل آشغالش را تخلیه میکنه و همچنین به ساندویچ خرچنگ با سس اضافه علاقه داره و تقریبا هفته ای یکبار از بیرون میخره و مصرف میکنه. این دو تا مطلب به ظاهر ساده، ذهن بچه ها را مشغول به خودش کرد. در گام اول تصمیم بر این شد که از طریق ساندویچ و قوطی نوشابه اش به آپارتمانش نفوذ کنیم و از طریق سطل آشغالش مدتی را در اونجا سپری کنیم‼️‼️

🔴 چطور؟ حالا میگم.. قرار شد که وقتی میخواد قوطی نوشابه برداره، قوطی نوشابه ای بهش بدیم که تهش یک عدد دستگاه بسیار ریز تقویت کننده به نام «میکرو باند میدانی شبکه های اینترنت خانگی» با برد 1000 متر نصب شده باشه تا بتونه وقتی در سطل آشغال قرار گرفت، فضای حدودا هزار متری پیرامون لب تاپش را پوشش بده و توسط امواج مخصوصش، هارد لب تاپ یعکوف را به هارد ما متصل کنه. فقط دعا میکردیم که نوشابه اش را توی خونه بخوره و همچنین سطل آشغالش را به این زودی ها خالی نکنه‼️

🔴 الحمدلله همین طور هم شد و بچه ها در خودروی خیابان بغل آپارتمانش در قلب پایتخت اسرائیل یعنی تل آویو توسط این شگرد پیچیده به هاردش وصل شدند. کار خیلی مشکلی بود که نباید یعکوف متوجه میشد به خاطر همین با بچه های یهودی خوش قلب و باایمان اونجا که با رژیم صهیونیستی مخالف اند هم پل زدیم و به کمکمون اومدند و خدمات شایانی هم کردند.

🔴 از قرائن و شواهد این احتمال داشت تقویت میشد که خود یعکوف هم در ابوغریب بوده و حتی یکی از کسانی بوده که در طول اون دو ماه در ابوغریب مشغول بوده است!

🔴 وقتی بچه ها اطلاعاتش را در آوردند و مثل گوشت نذری بین گروه های مختلف که هر کدوممون دنبال پروژه ای بودیم تقسیم کردند، بیشترین سهم را ما برداشتیم! چرا؟ چون این یعکوف لامصّب به نوعی رابط حیفا با متساوا هم بوده و حتی دو بار جون حیفا را از چنگال زندانیان القاعده نجات داده بوده است!! پس یعکوف، اصل جنس ماست که دنبالش بودیم و میتونست دست حیفا را بذاره توی دست ما ! علاوه بر اطلاعات هارد لب تاپش، اینقدر طعمه درشتی بود که اصلا بچه ها تصمیم گرفتند که جلب و منتقلش کنند یا اگر هم نتونستند جلبش کنند، برای همیشه کره زمین را از وجود کثیفش پاک کنند.

🔴 تقریبا حساب همه چیز را کرده بودیم و کارها داشت خوب پیش میرفت و تیم ما هم داشت روی حیفا به جاهای جذابتری میرسد. تا اینکه در عین ناباوری، شبی که قرار بود بچه ها به خونه یعکوف بریزند و تیم عملیات هم وارد محل شده بود، دست خالی برگشتند و گفتند که یعکوف خودکشی کرده است‼️‼️ گفتند که این کاغذ هم توی جیبش بوده: «در عین ناباوری تونستید به هارد لب تاپم دست پیدا کنید اما اجازه نمیدم به خودم دست بزنید. چون نمیتونم از طریق سازمانم اقدام کنم و رزومه خدماتم را پیش بزرگان سازمانم خراب کنم و از طرفی هم میدونم که شما خیلی به من نزدیک شده اید، داغ بازجویی از من را بر دلتان میگذارم!»

😳 دهان همه مون باز مونده بود!! هیچی!! به همین راحتی! خودکشی کرد تا نه پیش سازمانشون خراب بشه و نه دست ما بهش برسه😳

ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه

@Mohamadrezahadadpour

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۵ ، ۱۳:۵۹
محمد مهدی AB


حیفا13 

🔵 دومین بار، در جریان جنگ 33روزه اسرائیلی‌ها خودروی حسن القیس را شناسایی کرده با هواپیمایی بدون سرنشین این خودرو را هدف قرار دادند. اما لحظاتی قبل از اصابت موشک، متوجه می‌شود که شناسایی شده و فورا ماشین را ترک می‌کند. در این حمله ماشین ایشان نابود شد اما به خود ایشان آسیبی وارد نشد. هنوز هم که هنوز است برای بچه ها سرعت عمل این شهید بزرگوار و ابتکاری که در نحوه پیاده شدن و ترک ماشین به خرج داد ضرب المثل و نقل دهان هاست!

🔴 خودش هم میدونست و چیز پنهانی نبود که این تلاش‌های خصمانه نشان می‌دهد که اسرائیلی‌ها از سال‌ها پیش به‌دنبال شهید اللقیس بودند و شناخت دقیقی از وی داشتند. این در حالی است که شهید اللقیس بسیار ناشناخته بود و حتی در درون حزب‌الله با اینکه دوستان بسیار زیادی داشت اما به‌خاطر اینکه هیچ علاقه‌ای به ابراز وجود و حب ظهور نداشت و کارش را خالصانه و برای رضای خدا انجام می‌داد، بسیاری از دوستان شهید اللقیس نمی‌دانستند که ایشان چه جایگاهی دارد.

🔵 آن‌طوری که دستگاه‌های اطلاعاتی لبنان اعلام کرده‌اند عملیات ترور این شهید بزرگوار، حداقل توسط سه نفر صورت گرفته است. یک نفر وظیفه تعقیب و مراقبت را به‌عهده داشته (که حدس ما این است که با توجه به شرایط خاص زندگی حسن القیس، از زمان شناسایی او به عنوان هدف، حداقل 27 روز زمان میبرد تا بتونند حرکات بعدی او را حدس بزنند و خودشاون را با حرکات او تطبیق بدهند و این یعنی اوج رکورد یک رزمنده حزب الله که واقعا شایسته تحسین است!) و دو نفر دیگر با تپانچه‌ای مجهز به صداخفه‌کن در پارکینگ، کمین کرده و هنگامی که شهید اللقیس قصد پیاده شدن از خودروی خود را داشت، وی را با شلیک پنج گلوله هدف قرار می‌دهند که دو تا از این گلوله‌ها مستقیماً به سر ایشان اصابت می‌کند و در جا به شهادت می‌رسد.

🔴 در اطلاعیه‌ای که خود حزب‌الله داد این شهید یک انسان ابداع‌گر و مبتکر معرفی شده است. در واقع شهید اللقیس فردی بود که از نظر تخصص و فکری در سطح بسیار بالایی بود. اسرائیلی‌ها نیز تعبیر بسیار قابل توجهی برای وی به کار برده‌اند و از ایشان به‌عنوان یک «عقل لامع» یعنی یک مغز  بسیار درخشان یاد کرده‌اند. شهید اللقیس اسرائیل را به‌مدت طولانی بسیار اذیت کرده بود که پروژه نفوذ به تامار از ساده ترین آن پروژه ها برای او محسوب میشد. چرا که او ثابقه حتی هک کردن سایت وزارت دفاع اسرائیل را هم داشت که از افشا و کیفیت منحصر به فرد این عملیات بسیار تمیز و جذاب در این مستند معذوریم.

🔵 اسرائیلی‌ها این عملیات ترور او را یک عملیات پاک که بسیار دقیق انجام گرفته توصیف کرده‌اند به گونه ای که ما یادمان نیست که از عملیات ترور دیگر بچه های حزب الله و هسته ای و قدس و...، به این اندازه افتخار کرده باشند!!

🔴 حدودا چهار ماه پس از شهادت شهید القیس، وقتی برای ملاقات با خانواده بزرگوار ایشون هماهنگ کرده بودیم و باید جوری به محل اسکانشون میرفتیم که کسی جز بچه های طراحی اطلاع پیدا نمیکردند... خانم محترمشون دفترچه ای به ...... دادند و گفتند: «حاج آقا! تنها چیزی که هفته آخر عمرش به من سفارش میکرد، این دفترچه بود که باید به دست شما میرسوندم... من هنوز از محتویات این دفترچه اطلاع ندارم اما نمیدونم چرا سفارش کرده که با روضه حضرت ام البنین سلام الله علیها سراغ این دفترچه برید!!»

👈🏽 از محل اسکان خانواده ایشون که برمیگشتیم، وقتی با بچه ها حرف میزدیم، از این تدبیرش هم لذت برده بودیم و تقریبا میدونستیم که این سفارشش ینی چی؟! اگر بخوام خیلی مختصر بگم، اینجوری میشه که:

 ‼️ [ام البنین «چهار» تا پسر داشتند که در «یک» مکان واحد به نام کربلا شهید شدند... از میان آن پسرها «یکی» از بین همه سرامد بود و بقیه تحت فرمان او عملیات میکردند... بعد از واقعه کربلا هم که خبر شهادت آقازاده ها را دادند، ایشان «چهار» قبر در «یک» جای دیگر به نام قبرستان بقیع کندند و به عزاداری مشغول شدند...]

👌 دمش گرم... اعداد رمزنگار اینهاست: «چهار، یک، یک، چهار، یک» که اگر برعکسش کنیم میشه کد: «14114» و این کد یعنی: این دفترچه فقط یک دونه است و چهار بخش اصلی داره که دلالت بر چهار شخص مورد هدف میکنه و از بین اون بخش ها و افراد، فقط یکی هست که باید در دستور کار قرار بگیره... اون یک نفر هم الان در چهار حوزه یا مکان داره فعالیت میکنه که هر چهارتاش هم قابل کنترل هست... حالا دیگه بقیه اش بماند...
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه

@Mohamadrezahadadpour

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۵ ، ۱۳:۵۶
محمد مهدی AB

حیفا-12

🤔 [تا اسم حیفا را شنیدیم، برق از کله همه مون پرید و با چشمای گرد به هم نگاه میکردیم... بچه ها فی الفور دست به کار شدند و ظرف مدت کمتر از ده روز، اطلاعات این چهار خواهر ناتنی و نامربوط، یا بهتره بگیم چهار دختر عوضی آشغال جاسوس یهودی صهیونیزم را به طور محدود کشف کردند! اگر بخوام خلاصه بگم اینجوری میشه که:

تامار: ناقل اسپرم های ماموران خاص صهیونیزم و کارشناس ژنتیک و اصلاح نژاد... دکترای روان شناسی از دانشگاه فرانسه...

 میتار: کارشناس ارشد رشته مامایی از دانشگاه انگلستان... مامور ویژه موساد و متساوا در افغانستان که حدودا هفت سال هست که اونجا ازدواج کرده و سه تا بچه داره و...

 ماری: گم شده و از زمانی که جراحی پلاستیک کرد، هیچ اطلاعی ازش در دسترس نیست اما قطعا زنده است چرا که جنس تاکتیکی خاصی در عملیات های ترور شخصیت ها نشون میده که میتونه کار اون باشه(لذا نمیتونیم به هیچ وجه ازش سرسری بگذریم)

 حیفا: مامور ویژه موساد و متساوا به عراق و سوریه... سوژه پرونده ما... همون حفصه خانم در ظاهر آرام اما وحشی و همه کاره... ارشد رشته ادیان و عرفان موسسه شیعه پژوهی تل آویو... علاقه مند به جاسوسی و عملیات در منطقه غرب آسیا...]

👈 در طول مدتی که با تامار ارتباط داشتیم، حتی مجبور شدیم در تل آویو باهاش قرار بذاریم و حسابی اعتمادش را جلب کنیم تا راحت تر بتونیم به هارد لب تاپ ها و شبکه های داخلی اونجا اطلاع بیشتری کسب کنیم. اطلاعات هارد آنها فراوان بود از کلید واژه «حیفا» و «حفصه» که در قسمت های بعد، تعریف خوام کرد.

🙏 ماموریت تخلیه اطلاعاتی تامار به عهده «شهید حسن القیس» بود. همین جا باید از رشادت های شهید حسن القیس (با نام عملیاتی دیوید) که به طرز ناجوانمردانه ای هم شهید شد تقدیر کنیم و برای فرزند شهیدش که قبلا وظایف شهید جهاد مغنیه را در تیم فنی مهندسی به عهده داشت طلب فاتحه و صلوات کنیم.

شهید حسن اللقیس یکی از چهره‌های قدیمی و پیش‌کسوت مقاومت اسلامی در لبنان بود. وی در همان دوران جوانی و از روزهای اول شکل‌گیری مقاومت اسلامی و جنبش حزب‌الله لبنان به عضویت این گروه درآمد و از آن روز به بعد، این شهید تمام عمر خود را وقف مقاومت کرد. حسن اللقیس، مغازه‌ای در بیروت و شعبه‌ای هم در بعلبک داشت که لوازم و تجهیزات کامپیوتر، موبایل و دیگر وسایل ارتباطاتی را در اختیار مشتریانش می‌گذاشت؛ جالب اینکه غالباً خود حاج حسان در مغازه بود و کار مشتریان را راه می‌انداخت! هیچکس فکرش را هم نمیکرد این آقای فروشنده از بزرگان حزب الله لبنان است‼️

وی مهندسی کامپیوتر را از دانشگاه آمریکایی بیروت در بالاترین سطوح علمی گرفت و یک مغز متفکر رایانه‌ای و الکترونیکی محسوب می‌شد و با تکنولوژی‌های جدید بسیار آشنا بود و تسلط فوق‌العاده‌ای در زمینه این تکنولوژی‌ها داشت. به همین خاطر توانست نقش عمده‌ای در جنگ الکترونیک علیه اسرائیل ایفا کند. شهید اللقیس تأثیر بسیار زیادی در موفقیت‌های حزب‌الله و مقاومت اسلامی در جنگ الکترونیک با اسرائیل داشت به‌گونه‌ای که کینه ایشان را اسرائیلی‌ها مدت‌ها بود به دل گرفته بودند.

به‌خاطر توانایی‌های فوق‌العاده‌ای که داشت به‌راحتی می‌توانست در سایت‌های اسرائیلی ورود پیدا کند و اطلاعات مورد نیاز را حتی‌ از سایت‌های محرمانه اسرائیل استخراج کند. خود اسرائیلی‌ها اعتراف کرده بودند که ایشان بارها موفق شده وارد فایل‌های شخصی نظامیان اسرائیلی شود و اطلاعات آنها حتی ای‌میل‌ها و شماره تلفن‌ها را استخراج کند. به همین طریق اطلاعات بسیار زیادی را درباره استراتژی‌های نظامی و امنیتی اسرائیل به دست می‌آورد و در اختیار مقاومت قرار می‌داد. به همین دلیل اسرائیلی‌ها سال‌ها بود که در پی ترور ایشان بودند و قبلاً هم چندین بار این کار را کرده بودند چنانکه در جریان جنگ 33روزه ایشان دو بار تا آستانه شهادت پیش رفت.

اولین بار زمانی بود که ایشان در ساختمانی در منطقه شیاح جنوب بیروت حضور داشت و بعد از اینکه ساختمان را ترک می‌کند اسرائیلی‌ها با فاصله‌ای کوتاه آن ساختمان را هدف قرار دادند که پسر ایشان بر اثر این حمله در سن 18سالگی به شهادت رسید. پسر شهید اللقیس نیز عضو تیم فنی مهندسی مقاومت بود...
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۵ ، ۱۵:۳۶
محمد مهدی AB

حیفا-11

⛔️ تامار تو توی اون خونه چیکار میکنی؟ اصلا خونه کیه؟ نباید بدونم تو کجا میری و با کی هستی و چیکار میکنی؟

⭕️ من اینجا کار میکنم دیوید.

⛔️ اصلا به کلاست نمیاد!! نگو رخت و لباس مردم را میشوری و غذا میپزی که باور نمیکنم. دقیقا چیکار میکنی تامار جان؟!

⭕️ نه بابا... من که حوصله غذا پختن واسه خودمم ندارم چه برسه به مردم! من ناقل هستم. یه چیزی شبیه یک پستچی!

⛔️ بیشتر توضیح بده! از سرگردونی نجاتم بده تامار!

⭕️ من مامور دریافت و انتقال اسپرم های دو سه نفر از کله گنده ها به یک موسسه تحقیقاتی هستم. برای این کار هم پول خوبی میدهند و هم بیمه عمر دارم و هم قرار نیست آسیبی به من برسه(‼️‼️)

⛔️ جالبه. اونوقت چطور اسپرم های اونا را دریافت و منتقل میکنی❓‼️ اصلا مگه میشه❓‼️

⭕️ اره. خیلی راحت. باهاشون همبستر میشم. این دو سه نفر از اعضای بلند پایه یک شرکت گنده هستند که حق ندارند با هر کسی همبستر بشوند و هرجور خواستند و بدون در نظر گرفتن ضوابط لازم اون شرکت، کیف کنند‼️ اونا فقط میتونند از آلبوم زنانی که اون شرکت بهشون نشون میده، انتخاب کنند و لذت ببرند! این دو سه نفر هم من را انتخاب کردند. منم از نوجوانی واسه این کار تعلیم دیدم و بلدم چیکار کنم که نه به اینها بد بگذره و نه اون شرکت ناراضی باشه!

⛔️ مگه اونا کین که اینقدر محدودیت دارند؟ حالا چرا باید اسپرم های اونا به شرکتشون منتقل بشه❓‼️

⭕️ محدودیت که نه! بلکه به نوعی احترام به موقعیت و شخصیتشون محسوب میشه. اونها نباید به زنان ولگرد و فاحشه های معمولی نزدیک بشن. و در عین حال آنها یا فرصت تشکیل خانواده ندارند و یا اجازه اش را بهشون ندادند‼️ حتی موسسه واسه اسپرم های اونها برنامه داره از بس قیمتی هستند و نباید اسپرمشون به بدن هر کسی وارد بشه‼️

✔️ [البته با تحقیقات ما به این نتیجه رسیدیم که این رویه به نام «امنیت پُست مدرن» معروف بوده و مقامات درجه یک و دوی اسرائیلی و روسی و آمریکایی و دیگر کشورهای مشخص دنیا تحت چنین ملاحظات امنیتی هستند.]

⛔️ اون موسسه با اون اسپرم ها چیکار میکنه؟ چه به دردش میخوره؟

⭕️ نمیدونم. به دردم نمیخوره که بخوام کنجکاوی کنم. من از کودکی یاد گرفتم که کنجکاو و یا حسود نباشم. چون این دو صفت از صفات لوسی هست که فقط موقعیت یک زن یا دختر را به خطر میندازه اما خودش فکر میکنه که لابد داره با ارضای این صفات سر از همه جا در میاره! به دردم نمیخوره از اونجا سر در بیارم.

⛔️ ینی حتی حدس هم نمیزنی که چه به دردشون میخوره❓ چون تازه میشنوم دوس دارم بدونم‼️

⭕️ حدس که چرا! اون اسپرم ها را واسه تربیت و ارتقا و اصلاح نژاد مدّنظرشون استفاده میکنند. اگر هم به دردشون نخورد، اسپرم ها را نابود میکنند تا اطلاعات بدنی و مزاجی و ژنتیکی مامورانشون توسط جاسوسان زبده دستگاه های اطلاعاتی کشف و ضبط نشود.
عجب! درباره پوتین و سران روس شنیده بودم که حتی ادرار و مدفوعشان را هم پس از مسافرت ها به کشورهای دیگر، با خودشان میبرند. اما دیگه فکر دریافت و انتقال اسپرم نمیکردم‼️

⭕️ اره دوست من! دنیا پیچیده تر از این حرفهاست!

⛔️وراستی تامار! چشمات و موهات چقدر چشم نوازه! یه رنگ قهوه ای خاصی داره که عسلی نیست، قهوه ای هم نیست. همچنین موهای خرماییت! جنس تو چیه دختر❓‼️

⭕️ تو خیلی زیرکی دیوید! من و سه تا خواهرام دارای چشم و ابرو و موهای همسان هستیم.

⛔️ ینی همولوگید؟

⭕️ حالا نه اونجوری!

⛔️ تا حالا از خواهرات حرفی نزده بودی‼️

⭕️ اره. یادش به خیر! آخرین باری که در چهارسال قبل همدیگر را دیدیم، خیلی واسه خودمون هم جالب بود. چون تیپ قهوه ای کم رنگ چشم و ابرو و موهامون یه طرف! لباس open brows چهارتاییمون هم یه طرف! کاش اونجا بودی دیوید! خیلی چشمگیر شده بودیم. همه ما را به هم نشون میدادند. چون ما مثل محصولات یکسان یک کارخانه بودیم‼️

⛔️ چه جالب! من را با خواهرات آشنا میکنی؟

⭕️ به دردت نمیخوره! کما اینکه به درد منم نخوردند و من هم به درد اونا نخوردم. ما خیلی از هم دوریم. خیلی...

⛔️ چرا باید کسی از خواهراش دور باشه؟! راستی اسمشون چیه؟

⭕️ ما چهار نفریم: تامار.. ماری... میتار... حیفا‼️‼️
ادامه دارد
کانال دلنوشته های یک طلبه


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۵ ، ۱۵:۳۲
محمد مهدی AB

«حیفا-10»

😒 [تقریبا کار گره خورد و دیگه نمیشد چندان کار خاصی کرد. چون سر نخ هایی که داشتیم یا مرده بودند یا گم شده بودند و یا مثل سیف محمد معارج، چیز خاصی در کمچه نداشتند و همکاریشون محدود بود.

شواهد از این قرار بود که اون دو ماه ( که آمریکایی ها و اسرائیلی ها همه زندان بانان عراقی را از ابوغریب اخراج کرده بودند) یه جورایی نقطه عطف خاصی در منطقه غرب آسیا در ابوغریب داشت رقم میخورد که نمیشد به این راحتی ازش گذشت! تا اینکه پس از دو سه ماه تحقیق و پرس و جو یک معجزه رخ داد‼️

🤔 به خانمی در فیس بوک برخوردیم (البته نه چندان اتفاقی) که نظرمون را جلب کرد. پس از مشورت با بچه های ژنتیک، از چشماش و نوع موهاش فهمیدند که نژادش به نژاد حفصه یا همون حیفا نزدیکه. حالا توضیحش مفصله که چطوری باهاش پل زدیم و دلش را به دست آوردیم تا یه گوشه چشمی نشون داد (چون روش کارامدی هست و همچنان در پروژه های دیگه هم داره جواب میده از توضیحش معذورم) تا اینکه ... اصلا اجازه بدید تکه هایی از اون مکالمات تقدیم کنم که بدونید دنیا چه خبره❓‼️]

⛔️ چرا وقتی در یاهو پیام میذاری، آیدیت به نام «تامار» هست؟ تامار کیه؟

⭕️ تامار اسم واقعیمه! دیوید من خیلی چیزا را بهت نگفتم.

⛔️ تامار؟ اسم جالبیه. منو نترسون تامار! مثلا چی بهم نگفتی؟

⭕️ من در شیکاگو زندگی نمیکنم.

⛔️ میدونم. تو الان در تل آویو هستی. مگه نه؟

⭕️ اره! دوس داشتم خودم بهت بگم تا فکر نکنی چیزی واسه کتمان دارم.

⛔️ اشکال نداره. از اون چیزایی بگو که دوس داری بدونم.

⭕️بذار یه چیزی واست تعریف کنم: بر اساس منابع دینی یهودی و مسیحی، «تامار» (به معنی درخت خرما) بیوه عیر، پسر یهودا (یکی از پسران یعقوب که قوم یهود نیز از نسل وی هستند) بود که پس از مرگ شوهرش با اونان ازدواج کرد. یهودا که پدر شوهر تامار بود، با وی همبستر شد. این عمل بعدها در شریعت موسی ممنوع شد. تامار از یهودا حامله گشت و دو پسر به نام‌های فارص و زارح زایید.

یهودا هنگامی‌که از ولادت این دو فرزند آگاه شد، دستور داد تامار را زندانی کرده و سپس در آتش بسوزانند، اما تامار که مهر و عصای یهودا را نگه داشته بود، در خلوت به او یادآوری کرد که او از خود وی حامله گردیده است.

تامار در دین ما شخصیت برجسته ای هست و اسم من را همنام تامار قرار دادند. ینی اسم خیلی از مردان و زنان مثل من را هم نام بزرگان دین و آیینمون میذارن.

⛔️ اینو هم میدونستم که شما خیلی به بزرگان و اعتقاداتتون احترام میذارین و مثل ما ترکیه ای ها نیستید. ما ترکیه ای ها معلوم نیست اصلا آسیایی هستیم یا اروپایی؟ مسلمونیم یا نامسلمون؟ جزو اتحادیه اروپا هستیم یا نه؟ از تروریسم حمایت میکنیم یا نه؟ کلا ملّت قشنگی هستیم! راستی تو چرا وقتی میخوای شبها پیام بدی، مقیّدی که از یاهو پیام بدی❓‼️

⭕️ چون وقتی خونه کسی هستم میتونم وقتی خوابه از لب تاپش استفاده کنم. من هفته ای دو سه بار میام اینجا...

[بچه ها شروع کردند در طول مکالمه من با تامار، لب تاپی که تامار داشت با اون به من پیام میداد را هک کردند و دیدیم که بعله‼️😳 چه خبره در این لب تاپ؟! خدای من! این کامپیوتر کیه که در ویندوز دومش که رمز سختی هم واسش گذاشته بود، اسناد مختلفی از بازجویی های ابوغریب و حتی بعضی از عکس ها و فیلم های نایاب را جمع کرده و داشته مرتب میکرده❓‼️ سر از یه سری اطلاعات جالب درآوردیم که معلوم بود هم صاحب خونه به تامار خیلی اعتماد داشته که الان داره با لب تاپش کار میکنه و هم خود شخص صاحب خونه یک آدم رده پایین نباید باشه..

 لذا با حساسیت بیشتری هم تامار را دنبال کردیم و هم اطلاعات لب تاپ اون شخصی که نمی شناختیمش دقت کردیم... بعد از حدودا دو ماه در به دردی و آوارگی، داشت دنیای جدیدی روی پروژه باز میشد... اما امکان داشت همین هم یک تله باشه...]
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۵ ، ۱۵:۰۴
محمد مهدی AB

حیفا-9

😒 اگر نگم صد در صد اما تقریبا کل زندگیم تعطیل شده بود. روزانه تمام دوربین های بند القاعده را چند بار چک میکردم! میخواستم مطمئن بشم که حفصه کار اضافه ای نمیکنه و یا اگر داره کاری میکنه، چیه؟ چون باید کاراش جالب باشه.

اما اون هیچ کار خاصی نمیکرد. حتی داشتم به شک میفتادم که شاید اصلا آدم خاصی نباشه.😳

مشکل سوزشی که در ناحیه خاصم داشتم حوصلم را سر برده بود. چون مدتی بود که سوزش مجاری ادراری پیدا کرده بودم. دقیقا یک هفته. چند بار دکتر رفتم تا دیگه مجبور شدم به یکی از جراحان ممتاز بغداد در شارع الصدر مراجعه کنم. منتظر جواب آزمایشاتش بودم و خلاصه سرم به درمان سوزشم گرم بود.😒

تا اینکه یک روز که به دفترم رفتم، به خاطر مصرف بیش از حد الکلی که شب قبلش در مهمانی عروسی یکی از وابستگانم داشتم ترجیح دادم کمی استراحت کنم.

حدود ساعت 10 صبح از خواب پریدم. نمیدونم چرا تپش قلب گرفته بودم. لامصب سوزشم هم همون لحظه شروع شد و بیشتر حالم گرفته بود.

به دستشویی رفتم و وقتی کارم تموم شد و روبروی آیینه دستشویی ایستاده بودم و داشتم دست و صورتم را میشستم، دیدم روی گردنم خودکاری شده! بیشتر دقت کردم.. شبیه یک جمله بود.. چشمام را مالوندم.. دقیق تر نگاش کردم... باخودکار آبی روی گردنم (بغل شاهرگم) نوشته شده بود: 《صباح  الخیر یا سیدی السیف!!! کیف حالک؟!!!》😱😱

😷 بیشتر به هم ریختم! این کی بوده که تونسته اینقدر به من مست لایعقل نزدیک بشه و جمله ای را روی گردنم بنویسه؟! ذهنم ناخوداگاه رفت سراغ حفصه اما قطعا کار اون نمیتونست باشه! چون زندانی ها هیچ دسترسی به اتاق پرسنل نداشتند مخصوصا اتاق من‼️

احساس میکردم دارم اقتدار و شوکت همیشگیم را از دست میدم. چون هم بیماری هام اذیتم میکرد و هم این صحنه، خیلی از اعتماد به نفسم را کم کرده بود. تصمیم گرفتم بی خیالش بشم و به کسی نگم. چون اگر این خبر درز پیدا میکرد، دیگه باید برای همیشه از آبروی کاری و شرف نظامیم میگذشتم.

 چند روز گذشت و من در اون چند روز، علاوه بر دردهای خودم، گرفتار مشکلات جاری زندان هم بودم. مثلا یکی از بزرگترین مشکلات اون زمان که هیچوقت فراموش نمیکنم بارداری و وضع حمل های بی رویه بند 22 زنان بود.

 اکثرشون از اهالی بصره و موصل بودند. این گروه 100 نفره از زنان به دستور مقامات آمریکایی دستگیر و یا ربوده شده بودند و حتی جرمشون هم مشخص نبود. فقط به نحو غیر معمول باردار میشدند و وضع حمل میکردند!

 همیشه برام جای سوال بود که چرا کودکان به دنیا آمده را به قتل نمی رسانند و حتی چرا با احتیاط فراوان آن کودکان را به مکان نامعلومی منتقل میکردند❓‼️

این ها همه به کنار‼️ اما وقتی قرار بود از آن زن های بیچاره بازجویی و یا شکنجه و یا تست بدنی گرفته بشود، دو هفته باید علاف می شدیم تا یک تیم پنج نفره با ظاهری متفاوت تر از همه ماموران انگلیسی و آمریکایی می آمدند و شروع به کار می کردند.😒

پس از چندمین سفرشون به عراق و ابوغریب، یک روز تازه فهمیدم که اصلا زبونشون آمریکایی یا انگلیسی نیست‼️ کنجکاو شدم که بدونم از کجا اومدند و ماموریتشون چی هست❓ تا اینکه با حفظ تمام اصول اختفا و با فلاکت بسیار فهمیدم که 《اسرائیلی》 هستند و با زبان 《عبری》 با هم حرف میزدند‼️‼️‼️

👈 اگر بخوام دقیق و خیلی خلاصه بگم؛ روزهای سهمگین و پر از وحشت و اضطراب برای همه ابوغریب حتی ما زندان بان ها (چه برسد به زندانیان) دقیقا از زمان ورود یهودیان صهیون به ابوغریب وارد مرحله تازه و شدیدتری شد.😨😱

دو ماه همه ماموران زندان اعم از ارشد و غیر ارشد را مرخص کرده و هیچ کس اطلاعی از آن دو ماه ندارد. بعد از آن دو ماه هم من بیشتر
درگیر مداوای بیماری هایم شدم و اطلاع چندانی از اوضاع و احوال آنجا خصوصا حفصه ندارم. (پایان مصاحبه با سیف محمد معارج از طریق پی وی توییترش در اردن)
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۵ ، ۰۰:۱۵
محمد مهدی AB


حیفا-8

😞 کارم باهاش تموم شد... چند دقیقه ای خوابم برد... خبری از خشم و نفرتم نبود... دیدم حفصه لباسش را پوشیده و دراز کشیده... نمیدونم اونشب چرا و چطوری گذشت؟ احساس پیروزی نمیکردم... آثار شکست را در قیافه و حالات حفصه نمیدیدم.. مصمم تر از این حرفها بود...😁

👔 پاشدم لباسمو پوشیدم و وقتی میخواستم از اون سلول خارج بشم، با صدای نازک و نیمه جانش گفت: بهتره دیگه چندان بهم توجه نکنی و سرت گرم کارت باشه. مثل بقیه شکنجه ام کن و باهام هرجور دوس داری رفتار کن اما حواست باشه که موقع تقسیم، سلول من را کنار سلول های  اعضای عراقی و افغانی القاعده بندازی. برو... گورت را گم کن سیدی!!

👁 برگشتم و دقیق تر نگاش کردم. بهش نزدیک شدم. سرم را آوردم نزدیک صورتش. قبل از اینکه چیزی بگم، فورا گفت: دیگه هم اینقدر خودتت را به زندانی که دست و پاهاش بسته نیست و ممکنه هر کاری بکنه، نزدیک نکن‼️

😒 بهش گفتم: تو کی هستی عوضی؟ کارت چیه آشغال❓❓

💀 گفت: مهم نیست که من کی هستم! مهم اینه که دیشب به جای اینکه سگ های حیاط بغلی بهم تجاوز کنند، مهمون فرمانده ارشد ابوغریب بودم‼️‼️

😱 تازه فهمیدم که اون از نقشه من پی برده بوده! چون قصد داشتم بندازمش جلوی سگ های آموزش دیده آمریکایی! اما اون با حرفها و مدیریتی که اون شب به خرج داد، جوری روی اعصابم کار کرد که به جای سگ ها، من پیشش بودم‼️

خیلی حساب شده رفتار کرده بود! بهش گفتم: چطوری فهمیدی؟

👈 گفت: از صدای زوزه سگ ها... من جنس صدای زوزه سگ ها و گرگ ها را حفظم و باهاشون زندگی کردم... و اینکه میدونستم هرچی داشتید امروز رو کرده اید به جز شکنجه با حیوانات! حالا تا کسی نیومده و ندیده، قلاده را ببند دور گردنم و به اتاق قبلی برم گردون که کار دارم! ...

⭕️ اون روز هم گذشت و من بیشتر به اون دختر فکر میکردم و باید جوری جلوه میدادم که انگار واسم مهم نیست و حواسم پیشش نیست. مثل همه شکنجه میشد... مثل همه نشست و برخواست میکرد... مثل همه حرف میزد و یا اظهار ترس میکرد... خلاصه مثلا هیچی در رفتارش از بقیه تمایز نداشت چون حرفه ای رفتار میکرد اما واسه من که میدونستم چه جانوری هست و چقدر کارکشته است سخت بود. نمیتونستم بهش دقت نکنم اما میدونستم که دُمش به بدکسانی وصل هست و نباید پا روی دُمش بذارم.

⭕️ تا اینکه چند روز گذشت و باید طبق قانون اونجا از بند عمومی خارج میشد و تقسیمش می کردیم. لیست اولیه به دستم رسید. باید پاراف میکردم تا در دستور کار قرار بگیره. وقتی به اون لیست نگاه میکردم، اصلا چشمم بقیه اسم ها را نمیدید. فقط چشمم دنبال اسم حفصه میگشت! با چشمم از بالا به طرف پایین که اومدم، اسم حفصه را دیدم. به شماره طبقه و بندش نگاه انداختم. دیدم در کنار زندانیان منسوب به القاعده قرار گرفته! تعجب کردم! با لحن خیلی عادی پرسیدم: این چرا اسمش با ایناست؟ بهم گفتن: ناظر آمریکایی که دیروز برای دو ساعت به اینجا اومده بود اینجوری تقسیم کرده.

😳 فهمیدم که آره. خبرای زیادی هست که باید منتظر بود و دید و شنید. میدونستم تب و تاب های زیادی در راه داریم مخصوصا اینکه داریم طعمه تن و گوشت یک دختر 24-25 ساله را جلوی سگ های افغان و عرب القاعده مینداختیم! بارها در مصاحبه هام درباره زندانیان القاعده در ابوغریب گفتم که: غیر پیش بینی ترین زندانی ها که در عین داشتن ظاهری مسلمان و حتی مثلا متشرع، اما با خون وضو میگیرند و با خون افطار میکنند القاعده ای ها هستند!😡

⭕️ با قرار گرفتن حفصه در کنار زندانیان القاعده، نمیدونستم چرا من داشتم به جای حفصه میترسیدم❓‼️
 دو دلیل داشت: یکی اینکه خیلی کم پیش میومد که زندانی زن را در کنار چندین مرد جنگی زندانی قرار بدیم. دوم اینکه بعضی از القاعده ای ها مبتلا به بیماری های بسیار خطرناک و واگیردار مثل حاری و ایدز بودند...😱
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۵ ، ۰۰:۱۲
محمد مهدی AB

حیفا-7

😡 حدود ساعت 3 یا 3ونیم شب رفتم سراغش. همه اهل اون بند داشتند ناله میکردند و عده ای هم غش کرده بودند. اما اون کثافت وحشی، نشسته بود و پاهاش را در آغوش گرفته بود و به خاطر شدت سرمای هوا فقط دندوناش به هم میخورد. همه افتاده بودند روی زمین جز اون. وقتی در را آروم باز کردم، و دو سه قدم به طرفش رفتم، ناگهان آروم آروم شروع به حرف زدن کرد و بُهت من را بیشتر و بیشتر کرد:‼️

«منتظرت بودم سیدی! از ظهر تا الان منتظرت بودم. زیر بار تحمل همه شکنجه هایی که کردین، حتی موقعی که بین زمین و هوا آویزونم کرده بودین و بهم برق وصل کرده بودین، حواسم به چشمای تو بود. میدونستم داری حرص میخوری. اما اشتباه نکن. تو به خاطر این داری حرص میخوری که از چیزی خبر نداری و درباره من بهت چیزی نگفتن. نه به خاطر اینکه من سر و صدا و ناله نمیکنم. تو آزادی که هر کاری دوس داری با من بکنی. من هم حق اعتراض به تصمیماتت ندارم. اما روش های شکنجه ات اشکال اساسی داره. دوس داری بدونی؟»😳😳🙈

😳 من که چشمام داشت از این حرف ها از حلقه بیرون میپرید و اصلا انتظارش را نداشتم گفتم: میشنوم!

💀 حفصه گفت: این شکنجه ها نه تنها اثر چندانی نداره(‼️) بلکه از دو حال خارج نیست: یا سبب مرگ میشه یا سبب پوست کلف شدن! و این به نفع شما نیست! بلکه به نفع کسی هست که داره شکنجه میشه! یا میمیره و راحت میشه یا با پوست کلف شدن، بیمه میشه‼️

گفتم: بیشتر توضیح بده!

حفصه گفت: کسانی که اینجوری شکنجه میدهند، پس از مدتی یا روانی میشوند یا خودشون از پا در می آیند. چرا؟ چون به خاطر پول و به چشم شغل شکنجه میکنند!! نگاهشون به شکنجه، نگاه امرار معاش و زندگی و شغل دولتی است‼️

😳😳 از بهت و حیرت فقط آب گلومو قورت میدادم! بهش گفتم: پیشنهادت چیه؟ پس باید چطوری باشه؟

👈 حفصه گفت: کسی که شکنجه میکنه، باید خودش را جای کسی بذاره که داره شکنجه میشه و فکر کنه و ببینه که چطوری میشه با صرف کمترین هزینه و وقت و انرژی، از پا درش آورد اما نمیره و یا پوستش کلفتر نشه! تکرار میکنم؛ باید فکر کنه و بررسی کنه. شما فقط میزنید بدون اینکه طرف مقابلتون را بشناسید و رزومه مشخصی از وضعیت بدن و بیماری ها و حساسیت ها و عشق و نفرت ها و حتی علاقه مندی های جنسی و غذاییش داشته باشید‼️

🤔 راست میگفت. حرفاش مثل سطل آب جوشی بود که روی سرم ریخته بودند اما داشت تا مغز استخونم فرو میرفت. باید خودم را مسلط و مطمئن نشون میدادم. بهش گفتم: ما روشمون همینه! اینجوری عمل میکنیم. مگه دانشگاه و مدرسه و مکتب هست که بشینیم درباره چهارتا جانی آشغال فاحشه مثل تو تحقیق بکنیم و دنبال روش و این مزخرفات باشیم؟

✔️ حفصه گفت: از من گفتن بود! از تو هم نشنیدن! همه حرفات را نشنیده میگیرم و میذارم به حساب عصبانیت و غرور مردانه ات! اما خوشم اومد که بهم گفتی فاحشه‼️🙈

🙈 من گفتم: عجب! پس دوس داری؟ قلاده‌ سگ‌ها را به گردنش بستم و کشوندمش روی زمین و بردمش اتاق روبرویی! برهنه شدم و برهنه اش کردم. و شروع کردم به آزار و اذیتش.... اون هیچ عکس العملی از خودش نشون نمیداد و حتی تا حدی همکاری هم میکرد ولی از خشم من چیزی کم نمیشد‼️‼️

😡😡 وسط اذیت و آزری که بهش میدادم، حفصه بهم گفت: آروم نمیشی مگر اینکه خشمت را فراموش کنی و وحشیانه عمل نکنی. تو هم آدم هستی و حق داری از موقعیتت به عنوان رییس زندان نهایت استفاده کنی. پس آروم باش و تلاش کن لذت ببری نه اینکه یخ منو آب کنی‼️‼️

😒 احساس یک طفل داشتم که در چنگال یک هیولای حرفه ای گیر کرده اما دلش هم نمیاد ازش فاصله بگیره. داشت راهنماییم میکرد... حتی نصیحتم میکرد... به طرف خودش دعوتم کرد... برای اولین بار بود که اینقدر تحت تاثیر قرار گرفته بودم... احساس میکردم در طول این 20 سال سابقه کارم در انواع زندان ها، اون شب تسلیم حفصه آشغال عوضی شدم...


ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۵ ، ۰۰:۰۰
محمد مهدی AB