یادداشت های یک طلبه

سه شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۱۵ ق.ظ

قسمت نهم مستند حیفا

حیفا-9

😒 اگر نگم صد در صد اما تقریبا کل زندگیم تعطیل شده بود. روزانه تمام دوربین های بند القاعده را چند بار چک میکردم! میخواستم مطمئن بشم که حفصه کار اضافه ای نمیکنه و یا اگر داره کاری میکنه، چیه؟ چون باید کاراش جالب باشه.

اما اون هیچ کار خاصی نمیکرد. حتی داشتم به شک میفتادم که شاید اصلا آدم خاصی نباشه.😳

مشکل سوزشی که در ناحیه خاصم داشتم حوصلم را سر برده بود. چون مدتی بود که سوزش مجاری ادراری پیدا کرده بودم. دقیقا یک هفته. چند بار دکتر رفتم تا دیگه مجبور شدم به یکی از جراحان ممتاز بغداد در شارع الصدر مراجعه کنم. منتظر جواب آزمایشاتش بودم و خلاصه سرم به درمان سوزشم گرم بود.😒

تا اینکه یک روز که به دفترم رفتم، به خاطر مصرف بیش از حد الکلی که شب قبلش در مهمانی عروسی یکی از وابستگانم داشتم ترجیح دادم کمی استراحت کنم.

حدود ساعت 10 صبح از خواب پریدم. نمیدونم چرا تپش قلب گرفته بودم. لامصب سوزشم هم همون لحظه شروع شد و بیشتر حالم گرفته بود.

به دستشویی رفتم و وقتی کارم تموم شد و روبروی آیینه دستشویی ایستاده بودم و داشتم دست و صورتم را میشستم، دیدم روی گردنم خودکاری شده! بیشتر دقت کردم.. شبیه یک جمله بود.. چشمام را مالوندم.. دقیق تر نگاش کردم... باخودکار آبی روی گردنم (بغل شاهرگم) نوشته شده بود: 《صباح  الخیر یا سیدی السیف!!! کیف حالک؟!!!》😱😱

😷 بیشتر به هم ریختم! این کی بوده که تونسته اینقدر به من مست لایعقل نزدیک بشه و جمله ای را روی گردنم بنویسه؟! ذهنم ناخوداگاه رفت سراغ حفصه اما قطعا کار اون نمیتونست باشه! چون زندانی ها هیچ دسترسی به اتاق پرسنل نداشتند مخصوصا اتاق من‼️

احساس میکردم دارم اقتدار و شوکت همیشگیم را از دست میدم. چون هم بیماری هام اذیتم میکرد و هم این صحنه، خیلی از اعتماد به نفسم را کم کرده بود. تصمیم گرفتم بی خیالش بشم و به کسی نگم. چون اگر این خبر درز پیدا میکرد، دیگه باید برای همیشه از آبروی کاری و شرف نظامیم میگذشتم.

 چند روز گذشت و من در اون چند روز، علاوه بر دردهای خودم، گرفتار مشکلات جاری زندان هم بودم. مثلا یکی از بزرگترین مشکلات اون زمان که هیچوقت فراموش نمیکنم بارداری و وضع حمل های بی رویه بند 22 زنان بود.

 اکثرشون از اهالی بصره و موصل بودند. این گروه 100 نفره از زنان به دستور مقامات آمریکایی دستگیر و یا ربوده شده بودند و حتی جرمشون هم مشخص نبود. فقط به نحو غیر معمول باردار میشدند و وضع حمل میکردند!

 همیشه برام جای سوال بود که چرا کودکان به دنیا آمده را به قتل نمی رسانند و حتی چرا با احتیاط فراوان آن کودکان را به مکان نامعلومی منتقل میکردند❓‼️

این ها همه به کنار‼️ اما وقتی قرار بود از آن زن های بیچاره بازجویی و یا شکنجه و یا تست بدنی گرفته بشود، دو هفته باید علاف می شدیم تا یک تیم پنج نفره با ظاهری متفاوت تر از همه ماموران انگلیسی و آمریکایی می آمدند و شروع به کار می کردند.😒

پس از چندمین سفرشون به عراق و ابوغریب، یک روز تازه فهمیدم که اصلا زبونشون آمریکایی یا انگلیسی نیست‼️ کنجکاو شدم که بدونم از کجا اومدند و ماموریتشون چی هست❓ تا اینکه با حفظ تمام اصول اختفا و با فلاکت بسیار فهمیدم که 《اسرائیلی》 هستند و با زبان 《عبری》 با هم حرف میزدند‼️‼️‼️

👈 اگر بخوام دقیق و خیلی خلاصه بگم؛ روزهای سهمگین و پر از وحشت و اضطراب برای همه ابوغریب حتی ما زندان بان ها (چه برسد به زندانیان) دقیقا از زمان ورود یهودیان صهیون به ابوغریب وارد مرحله تازه و شدیدتری شد.😨😱

دو ماه همه ماموران زندان اعم از ارشد و غیر ارشد را مرخص کرده و هیچ کس اطلاعی از آن دو ماه ندارد. بعد از آن دو ماه هم من بیشتر
درگیر مداوای بیماری هایم شدم و اطلاع چندانی از اوضاع و احوال آنجا خصوصا حفصه ندارم. (پایان مصاحبه با سیف محمد معارج از طریق پی وی توییترش در اردن)
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه



نوشته شده توسط محمد مهدی AB
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

قسمت نهم مستند حیفا

سه شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۱۵ ق.ظ

حیفا-9

😒 اگر نگم صد در صد اما تقریبا کل زندگیم تعطیل شده بود. روزانه تمام دوربین های بند القاعده را چند بار چک میکردم! میخواستم مطمئن بشم که حفصه کار اضافه ای نمیکنه و یا اگر داره کاری میکنه، چیه؟ چون باید کاراش جالب باشه.

اما اون هیچ کار خاصی نمیکرد. حتی داشتم به شک میفتادم که شاید اصلا آدم خاصی نباشه.😳

مشکل سوزشی که در ناحیه خاصم داشتم حوصلم را سر برده بود. چون مدتی بود که سوزش مجاری ادراری پیدا کرده بودم. دقیقا یک هفته. چند بار دکتر رفتم تا دیگه مجبور شدم به یکی از جراحان ممتاز بغداد در شارع الصدر مراجعه کنم. منتظر جواب آزمایشاتش بودم و خلاصه سرم به درمان سوزشم گرم بود.😒

تا اینکه یک روز که به دفترم رفتم، به خاطر مصرف بیش از حد الکلی که شب قبلش در مهمانی عروسی یکی از وابستگانم داشتم ترجیح دادم کمی استراحت کنم.

حدود ساعت 10 صبح از خواب پریدم. نمیدونم چرا تپش قلب گرفته بودم. لامصب سوزشم هم همون لحظه شروع شد و بیشتر حالم گرفته بود.

به دستشویی رفتم و وقتی کارم تموم شد و روبروی آیینه دستشویی ایستاده بودم و داشتم دست و صورتم را میشستم، دیدم روی گردنم خودکاری شده! بیشتر دقت کردم.. شبیه یک جمله بود.. چشمام را مالوندم.. دقیق تر نگاش کردم... باخودکار آبی روی گردنم (بغل شاهرگم) نوشته شده بود: 《صباح  الخیر یا سیدی السیف!!! کیف حالک؟!!!》😱😱

😷 بیشتر به هم ریختم! این کی بوده که تونسته اینقدر به من مست لایعقل نزدیک بشه و جمله ای را روی گردنم بنویسه؟! ذهنم ناخوداگاه رفت سراغ حفصه اما قطعا کار اون نمیتونست باشه! چون زندانی ها هیچ دسترسی به اتاق پرسنل نداشتند مخصوصا اتاق من‼️

احساس میکردم دارم اقتدار و شوکت همیشگیم را از دست میدم. چون هم بیماری هام اذیتم میکرد و هم این صحنه، خیلی از اعتماد به نفسم را کم کرده بود. تصمیم گرفتم بی خیالش بشم و به کسی نگم. چون اگر این خبر درز پیدا میکرد، دیگه باید برای همیشه از آبروی کاری و شرف نظامیم میگذشتم.

 چند روز گذشت و من در اون چند روز، علاوه بر دردهای خودم، گرفتار مشکلات جاری زندان هم بودم. مثلا یکی از بزرگترین مشکلات اون زمان که هیچوقت فراموش نمیکنم بارداری و وضع حمل های بی رویه بند 22 زنان بود.

 اکثرشون از اهالی بصره و موصل بودند. این گروه 100 نفره از زنان به دستور مقامات آمریکایی دستگیر و یا ربوده شده بودند و حتی جرمشون هم مشخص نبود. فقط به نحو غیر معمول باردار میشدند و وضع حمل میکردند!

 همیشه برام جای سوال بود که چرا کودکان به دنیا آمده را به قتل نمی رسانند و حتی چرا با احتیاط فراوان آن کودکان را به مکان نامعلومی منتقل میکردند❓‼️

این ها همه به کنار‼️ اما وقتی قرار بود از آن زن های بیچاره بازجویی و یا شکنجه و یا تست بدنی گرفته بشود، دو هفته باید علاف می شدیم تا یک تیم پنج نفره با ظاهری متفاوت تر از همه ماموران انگلیسی و آمریکایی می آمدند و شروع به کار می کردند.😒

پس از چندمین سفرشون به عراق و ابوغریب، یک روز تازه فهمیدم که اصلا زبونشون آمریکایی یا انگلیسی نیست‼️ کنجکاو شدم که بدونم از کجا اومدند و ماموریتشون چی هست❓ تا اینکه با حفظ تمام اصول اختفا و با فلاکت بسیار فهمیدم که 《اسرائیلی》 هستند و با زبان 《عبری》 با هم حرف میزدند‼️‼️‼️

👈 اگر بخوام دقیق و خیلی خلاصه بگم؛ روزهای سهمگین و پر از وحشت و اضطراب برای همه ابوغریب حتی ما زندان بان ها (چه برسد به زندانیان) دقیقا از زمان ورود یهودیان صهیون به ابوغریب وارد مرحله تازه و شدیدتری شد.😨😱

دو ماه همه ماموران زندان اعم از ارشد و غیر ارشد را مرخص کرده و هیچ کس اطلاعی از آن دو ماه ندارد. بعد از آن دو ماه هم من بیشتر
درگیر مداوای بیماری هایم شدم و اطلاع چندانی از اوضاع و احوال آنجا خصوصا حفصه ندارم. (پایان مصاحبه با سیف محمد معارج از طریق پی وی توییترش در اردن)
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۴/۱۵
محمد مهدی AB

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی